چراای غرقه خون از خاک صحرا برنمی خیزی
حسین آمد به بالینت آیا برنمی خیزی
نماز ظهر را با هم ادا کردیم درمقتل
بود وقت نماز عصر آیا برنمی خیزی
خیام کودکان خالی بود از آب و پرغوغا
تو ای سقای من از پیش دریا برنمی خیزی
منم تنها و تنهای عزیزانم به خون غلتان
چرا بر یاری فرزند زهرا برنمی خیزی
شکست از مرگ تو پشتم ?برادر ?داغ تو کشتم
که میدانم دگر از خاک صحرا برنمی خیزی
به دستم تکیه کن برخیز با من در بر زهرا
که می بینم زبی دستی توازجا برنمی خیزی
نویسنده » محمد رضا » ساعت 5:8 عصر روز پنج شنبه 86 دی 20